مهر بر روی یار باخته رنگ است


ماه پس از حسن آن نگار به تنگ است

روز فراقت شدیم دست و گریبان


روی فراغت ندیده ایم چه رنگ است

دل که فروغی ز نور عشق ندارد


نیست دگر دل کلیسیای فرنگ است

نام مبر آنکه را مقید نام است


عشق چه داند کسی که در غم ننگ است

گر چه نگاهش به عشوه بر سر صلح است


غمزه و نازش هنوز بر سر جنگ است

دست، حمایل بدوش و چشم به ساقی


گوش به آواز نای و نغمه به چنگ است

مرد قلندر ز هیچ باک ندارد


کاول گام فنا بکام نهنگ است

زخم جراحت برم، چو مرهم راحت


راحت مرحم برم، چو زخم پلنگ است

گو همه عالم بمیر او به چه باک است


گو همه آدم بمیر، او به چه ننگ است

عیش جوانی شد و تو در غم پیری


قافله شد، خیز هان چه جای درنگ است

بس که قد من کشید بار فراقت،


دال بر قامتم چو تیر خدنگ است

وصف دهانش رضی چه حد بیان است


ختم کن این قصه را که قافیه تنگ است